دلشورهی زمانی را که حس میکنی آنی که دوست میداری دور از تو در جایی خوش است و دستت به او نمیرسد. (در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست )
امشب از دوست عزیزی خبر دار شدم اونی رو که دوست میدارم، اونی که دوسال و اندی فکر و ذهنم باهاش درگیر بود، با فرد دیگهای هست. هنوز نمیدونم باید دقیقا چیکار کرد؟ باید زنگ بزنم و اینبار بگم آبجی خوبی؟ چطوری رفیق؟ حالت خوبه؟ کارا رو به راهه؟ کاری باری داری بگو تعارف نکن، من همون دوست قدیمی هستم، همون آدم عادی و نرمال قدیمی؟ یا شاید کار درست اینه که رقیب رو بکُشم؟ برم توی کوه سر به نیستش کنم؟ مثل این خروسای جنگی بپرم به پر و بال طرف بگم بیخیالش میشی یا با من طرفی!
وضعیت بدی بود این مدت، آدمی رو از ته وجود دوست داشته باشی ولی حتی نتونی باهاش دست بدی! ای تف به این خجالت، ای تف به این حالتی که حتی دست رو نمیتونی بلند کنی نیم متر بیاری بالا بذاری کف دستش! بگی خیالت راحت! هستم باهات! قرص بشه طرف از اینکه هویج ندیده باشه شاید!
تنها در یک وضعیت باهاش تماس میگرفتم و حرف میزدم، وضعیت سخت و بحرانی توی کوه، توی شب تو سرما وقتی که آب دماغ یخ زده و از سیبیلا آویزونه، گوشی رو بر میداشتم شروع میکردم شمارهش رو گرفتن، دقیقا همیشه اینطوری بود که باید برای گرفتنش حداقل پنجاه بار تلاش رو میکردم که شاید تماس برقرار بشه یا شاید یه اس ام اس بره، میتونم الان بهتون بگم دقیقا شیرپلا وقتی یه مقدار دور میشید آنتن دهی به کل میپره تا روئیت اولین میله که آنتن دهی به صورت خیلی ضعیف آشکار میشه اونم بدین شکل که نمیدونم امواج سوار بر باد میشن یا چی، زمانایی که زوزه میکشید باد یهو ارتباط برقرار میشد و تا دوباره یه جایی و میله چندمی دوباره ارتباط قطع میشه تا پایین پناهگاه امیری که اونجا مرحوم امیری به دادتون میرسه و نقش انتقال پیام رو روح مرحوم به خوبی ایفا میکنه و از اونجا تا قله رو واقعا فرشتههای وحی کار انتقال پیام رو انجام میدن، دقیقا توی مسیری که معروفه به هفت ناز و علت این نامگذاری هم اینه که قله ناز میکنه و هفت بار خودش رو به شما نشون میده و محو میشه اما الان تعبیرش میشه همین ناز نازی بودن آنتن موبایل که واقعا باید دلبری کنید توی این مسیر و خلاصه این رو بگم بهتون که وقتی این بوق لعنتی شروع میکرد به نواختن چه فشاری چه نیرویی چه انرژی با خودش به همراه میاورد و وای خدا نمیکرد یهو بوق میزد و بر نمیداشت، مثل این آدمایی که از جنگ برگشتن، مثل اونایی که رفتن سر مزار پدر مادرشون، ماتم میگرفتم، اشک از گوشه چشمم در می یومد توی اون سرما، توی همی سرما بعد سریع نیومده خشک میشد میگفتم نه نه این الان دستش بند بود کار داشت، بعد دوباره میزنگیدم میدیدم اشغاله پس یعنی با کسی داره حرف میزنه و دوباره اینقدر و اینقدر این پروسه رو تکرار می کردم که یهو بر می داشت که وای انگار دنیا رو به من داده باشن، انگار زندگی، حاضرم همه چیم رو بدم ولی این نعمت رو هیچ وقت از دست ندم. همینکه می دونی توی کوه میتونی بهش زنگ بزنی! باهاش بحرفی! خیلی خوب و راحت! راحت ترین حالت ممکن :) نه بالاتر نرو، نه تنهایی نرو، شب نرو بالا خطرناکه اینا هنوز توی ذهنمه هعی میگه میگه تا آدم رو دیووونه وار هل میده به سمت بالا
کجایی؟ نیستی؟ بیا بیا لامصب بیا عزیز من بیا دیگه صبرم به سر اومد، یکساله ندیدمت، یکسال شد
از امروز واقعا عزا دارم، عزای اینکه چطوری از خواب بیدار شم؟ چطوری فکر نکنم از اینکه اون با کس دیگهست؟ با آدم دیگهای خوشه؟ واقعا انگار دارن رخت میشورن توی این دل، می خوام سرم رو بزنم به دیوار، میخوام کیبرد رو پرت کنم تو دیوار، دقیقا کاری که با دیش ماهواره کردم و شوتش کردم یه طرفی! میخوام نباشم فقط
دیدگاهتان را بنویسید